سر میرزا کوچک خان را من از تنش جدا کردم ; عکس
نهضت جنگل به رهبري ميرزاکوچک خان جنگلي در شرايطي شکل گرفت که همه جاي سرزمين ايران آماده ي قيام هاي آزادي بخش براي پايان بخشيدن به حضور بيگانگان و پايان دادن به اوضاع آشفته درون مرزها بود. نهضت جنگل مقارن با بروز جنگ جهاني اول در سال 1914 شکل گرفت.
با توجه به اوضاع سياسي و اجتماعي آن زمان هدف هاي عمده ي نهضت عبارت بود از: اخراج نيروهاي بيگانه، برقراري امنيت، رفع بي عدالتي و مبارزه با خودکامگي و استبداد.
روزنامه اطلاعات در شماره سوم ارديبهشت 1342، متن گفت و گوي خبرنگار اين روزنامه با کسي که سر ميرزا کوچک جنگلي را از بدن جدا کرده منتشر کرده است. گزارش روزنامه اطلاعات از مصاحبه با این فرد جانی، اين گونه آغاز ميشود:
مردي که چند سال پيش سر ميرزاکوچکخان را بريده و به تهران آورده بود ديروز از طرف ژاندارمري مرکز دستگير شد. خبرنگار ما براي گفتگو با اين مرد به ناحيه يک ژاندارمري رفت و در اطاق آقاي سرهنگ منوچهر اسعدي معاون ناحيه يک با اين شخص صحبت کرد.
ابتدا خبرنگار ما از آقاي سرهنگ اسعدي معاون ناحيه علت دستگيري اين مرد را پرسيد.
معاون ناحيه يک گفت: چند روز پيش ناشناسي تلفني به تيمسار خسرواني فرمانده ناحيه يک اطلاع داد آقاي علياصغر رضائي در خانهاش ترياک نگهداري ميکند.
مأمورين ناحيه يک به خانه اين مرد رفتند، ولي هر چه گشتند چيزي نيافتند، در همين موقع چشم يکي از مأمورين به آجرهاي کف زيرزمين افتاد، آجرها را برداشتند و در زير آجرها محفظهاي پيدا شد که در داخل آن در حدود پنج کيلو ترياک به دست آمد و علياصغر رضایي را دستگير کردند و با ترياک مکشوفه به اينجا آوردند تا پس از بازجويي به دادسرا فرستاده شود.
از ترس دولت
خبرنگار ما سپس با علياصغر رضایي صحبت کرد، به قول خودش 85 سال دارد، او مردي است که خيلي خوب صحبت ميکند.
علياصغر در پاسخ به سؤالهاي خبرنگار ما گفت: درست است اين ترياک مال من است من آن را در زيرزمين مخفي کرده بودم ولي نه قصد فروش آن را داشتم و نه خودم معتاد هستم. نگهداري اين ترياکها فقط از ترس دولت بود.
هشت، نه سال پيش موقعي که هنوز کشت خشخاش ممنوع نشده بود يکي از دوستان من که در مازندران زندگي ميکند اين ترياکها را برايم سوقات (سوغات) آورد، من آن را لول کردم و چون براي مصرف آن محلي نداشتم چند سال اين ترياک در خانه من بود تا اينکه دولت کشت خشخاش را ممنوع کرد و خريد و فروش ترياک جرم شد، آن وقت من از ترس اينکه مبادا دستگير شوم ترياکها را در زير آجرهاي زيرزمين مخفي کردم ولي هميشه ميترسيدم.
يک روز ميخواستم ترياکها را آتش بزنم ولي ترسيدم دود ترياک خانه همسايه را بگيرد و سر و صداي آنها بلند شود، يک بار ميخواستم ترياک را به دولت تحويل بدهم ترسيدم که ميان راه مرا بگيرند و هرچه قسم و آيه بخورم که ميخواستم ترياک را به دولت بدهم بگويند دروغ ميگويي ترياک در خانه ماند تا کار به دستم داد.
خبرنگار ما از پيرمرد پرسيد که آيا کسي در خانه او زندگي ميکند؟
پيرمرد جواب داد سالها است که خودم تنها زندگي ميکنم و اگر مايل باشيد حاضرم علت تنهايي خودم را برايتان شرح بدهم.
علياصغر وقتي خبرنگار ما را براي شنيدن زندگياش آماده ديد شروع به صحبت کرد و گفت: 65 سال پيش در آن هنگام که دولت وقت يک افسر اطريشي براي تشکيل صنف توپخانه در ارتش ايران از فرنگ استخدام کرده بود، من وارد ارتش شدم و به عنوان وکيل توپخانه مشغول به کار شدم. مدتها در توپخانه مرکز کار ميکردم، توپهاي ما آن وقت توپ ورشویي انگليسي بود و جز در ماه رمضان و موقع افطار و سحر به صدا درنميآمد.
ولي در زمان محمدعليشاه يک بار ما دست به کار شديم و به فرمان او مجلس را به توپ بستيم و از آنوقت مجاهدين مخالف ما توپچيها شدند ولي در هر حال از ما ميترسيدند.
سر ميرزا کوچکخان را آوردم
از اين ماجرا چند سال گذشت که يک روز خبر آوردند اسمعيل آقا سيميتقو و ميرزاکوچکخان جنگلي ياغي شدهاند. دولت ما را مأمور سرکوبي ميرزاکوچکخان کرد، ما توپها را با قاطر به گيلان برديم، نميدانيد چه مرارتهايي کشيديم تا توپها را روي کوهها نصب کرديم و مراکز هواداران ميرزاکوچکخان را گلولهباران کرديم ولي چون ميرزاکوچکخان همهاش در حال جنگ و گريز بود توپخانه ما کاري از پيش نبرد.
به ناچار با تفنگ به جنگ او رفتيم و در فومنات او را محاصره کرديم و پس از آتش زدن جنگل او را دستگير کرديم و کشتيم ولي کسي باور نميکرد که ما بتوانيم ميرزاکوچکخان را بکشيم.
در نتيجه من شبانه سر ميرزاکوچکخان را از تنش جدا کردم و آن را به ترک اسبم بستم ابتدا به رشت رفتم و سر ميرزاکوچکخان را به معرض نمايش گذاشتم و سپس آن را به تهران آوردم ميرزاکوچکخان ريشي بلند و سري طاس و مویي بور داشت.
علياصغرگفت: پس از اين پيروزي درخشان به من مرخصي دادند. آن روزها تهرانيها براي خوشگذراني به باغهاي شهريار ميرفتند من نيز براي استفاده از ايام مرخصي به شهريار رفتم. در آنجا دختر کشاورزي به نام زهرا را ديدم و ديوانهوار عاشق او شدم و با هزار زحمت توانستم موافقت بستگان او را جلب کنم و با او ازدواج کنم. در مراسم عروسي ما افراد فوج بهادر، بچههاي دباغخانه و سرهنگ محمدخان و حسنآقا سرتيپ شرکت داشتند. از عروسي ما چند ماه گذشت و قرار بود مرا فرمانده توپخانه بکنند که ناگهان زنم فوت کرد. پس از مرگ زنم دنيا بر من تيره شد، از ارتش استعفا کردم و از آن تاريخ تاکنون در همين خانه که روزگاري زنم در آن سکونت داشت يکه و تنها زندگي ميکنم.
خبرنگار ما مينويسد: علياصغر رضایي امروز به اتهام نگهداري ترياک به دادسرا اعزام شد!
انتهای پیام