(
امتیاز از
)
بیایید بی غیرت باشیم، تا راحتتر تفریح کنیم و فکر نکنیم به لاله ها
صدای شیعه: شعر سلمان هراتی از سرفصلهای شعر اعتراض در سالهای پس از انقلاب است. اعتراضی که در وفاداری شاعر به آرمانهای اصیل انقلاب ریشه دارد. سلمان چونان همگنانش شیدای اسلام و امام و شهیدان است، عدالت را در چشماندازی علوی و مهدوی معنا میکند و اعتراضش نه از سر آرمانباختگی و رجعت به پوچی، که فریادی است بر سر آرمانباختگان و آرمانستیزانی است که از حاشیهها به متن میخزند. از دیگر سو، گواه آنکه شاعران راستین انقلاب نه توجیهگر بیعدالتیها و بیتدبیریهایند، نه مداح و ثناگوی زورمندان و زرمندان.
عبدالرضا رضایینیا در وبلاگ خود در اینباره می نویسد: مرداد سال هشتاد و یک بود. یک سالی از انتشار مجموعهٔ کامل اشعار سلمان هراتی (به همت خانهٔ شاعران و با نظارت قیصر) میگذشت. از قیصر پرسیدم چرا فلان شعر سلمان در این مجموعه نیست؟ درنگی کرد و شگفتزده گفت: «عجیب است.» یادآور شدم که پیشترها به دست خود قیصر در سروش چاپ شده، آن هم در زمان حیات سلمان...
در دیداری دیگر شعر را برایش بردم، البته به نیت تذکار و سهل کردن جستجو... نمیدانم در چاپهای بعد به مجموعه افزوده شد یا نه! یاد آن هر دو عزیز نازنین به خیر که خود شعرتر بودند!
شاعر انقلاب زبان گویای مردمی است که استبداد دو هزار و پانصد ساله را برانداختهاند... صبا بر مزارش گل بریزاد که خود آینهٔ آرمانها و حرمانهای مردم این ولایت بود و بهرغم نامداربودن از کمترین موهبت و ملاطفتی برخوردار نشد. مدیر کل وقت آموزش و پرورش گیلان که با فسیلهای عهد باستان تناسبی تام داشت، با انتقالش مخالفت کرد و او ناگزیر هر هفته از تنکابن میآمد تا در روستایی از روستاهای لنگرود شش روزی معلمی کند و از خانوادهٔ نوپایش دور بماند که سخت نیازمند حضورش بودند. عاقبت در همین رفت و آمدهای ناگزیر و جانکاه در چنگال آهنها مچاله شد و داغ چشمان سبزش را بر دل ما نهاد.
شعر «خطابه» نیز از شعرهای زندهیاد قیصر امینپور است که تا کنون در دفترهای منتشر شدهٔ ایشان چاپ نشده است. دریغا مجالی دست نداد تا از خود قیصر بپرسم که چرا. شاید به این دلیل که گمان میبردم هنوز فرصت هست.
این شعر ادامهای است بر دو شعر مهم قیصر که با عنوان «شعری برای جنگ» به چاپ رسیدهاند و از ارجمندترین شعرهای دفاع مقدس به حساب میآیند. این شعر حتی میتواند تکمله و توضیحی باشد برای آنان که درست در صبح روز درگذشت قیصر در ادامهٔ تبختر و تفرعن مستدامشان فاتحانه نوشتند: «خواندن شعرهای قیصر از امروز شروع شده است»، یا آنان که بر سر آرمان قیصر چند و چون کردند و قیاسبهنفسکنان حرفهای نمکین بر زبان آوردند؛ از همان دست که قیصر پس از خواندن آنها با خندهای تلخ، بلند بلند میگفت: «چه حرفها!»
مجال ورود به چند و چون نوشتههای تأملبرانگیز پس از قیصر نیست اما اصل ابتدایی در نقد شاعران به ما میگوید که برای دستیابی به زوایای اندیشه و انگارههای هر شاعری ابتدا باید مجموعه آثار او را درست دید و سپس به عدل و انصاف سنجید؛ حتی اگر نتیجهٔ این سنجش با پیشداوریها و انگارههای ما سنخیتی نداشته باشد.
شعر خطابه چنانکه از نامش پیداست خطابهای است اندر مذمت سنگوارگی آنان که در برابر ماجرای عظیمی که بر وطن مظلوم میرود، بیتفاوت ایستادهاند و سبکبارانه تماشاگر توفاناند. شعر خطابه برای بار نخست در جنگ چهاردهم سوره در سال 67 به چاپ رسیده است.
در روزگاری که ماشین سوار آدم شد
سلمان هراتی
پیشتر
آن سالها که کورش مرده بود
و ما خواب هفت پادشاه را میدیدیم
آن سالها
که خیابان پر از گلهای کاغذی بود
و چرخ مملکت با خون مردم میگشت
اعصاب پدرم را در آسیاب خرد کردند
و مادرم را آموختند همیشه رخت بشوید
و خواهران مرا
که پر از سادگی بودند
و دستشان
همیشه بوی گل گاوزبان میداد
به بوی ناخوش ریکا آلودند
و ما را
و سادگی ما را
از مزرعه به چهارراههای ولگردی کشاندند
ما کشتزار را
که در هجوم ملخهای مسموم میمرد
رها کردیم
و گوسفندان را
در تنهایی پر از گرگ بیابان.
آمدیم
و در غبار آهن و دود گم شدیم
امروز اما
برادرم هنوز عاشق فوتبال است
و برایش مسئلهای نیست
که روزنامهها چه مینویسند
او اصلابه باغ آگاهی نمیآید
و در حالی که شعرهای خیام را میخواند
معتقد است
عصیان کامو کاملتر بوده است
او به صدای خروس اعتقاد ندارد
و شبهای پر از فانوس را به باد سپرده است
و یادش رفته است
که گندمها کی سنبله میبندند
و کندوهای عسل را
با کنسروهای یکویک عوض کرده است
او حیاط خانهٔ ما را
مثل استادیومهای ورزشی تزیین میکند
و ادکلن «بروت» را
بر عطر گل یاس وحشی ترجیح میدهد
و به جای آب زلال چشمه
دوست دارد کوکاکولا بنوشد
او معتقد است
نباید در سیاست دخالت کرد
ولی دنبال سس مایونز
به چندین رستوران سر میزند
و اصلا باور ندارد
وقت گرانبهاتر از ساندویچ است
و قلبش مثل بورس سیمی زمخت است
و عاطفهاش را
با آهنگهای مبتذل کوچه بازاری
دزدیدند در سالهای پیش
برادرم هیچوقت در هوای بارانی قدم نمیزند
و برایش مهم نیست
که آفتاب باشد یا نه
او هیچوقت گریه نمیکند
برادرم میترسد
روبروی آینه بنشیند
او در چهارراههای ولگردی پرسه میزند
او سرگردان است
دیروز در خیابان زنی را دیدم
که مثل مردها میخندید
و بستنی میخورد
و با سوئیچ ماشینش بازی میکرد
من از آنهمه بیحیایی
غمگین شدم
اما برادرم گفت
متشکرم چه مملکت متمدنی داریم
من به یاد مادرم افتادم
که هیچگاه بیچادر به خیابان نیامد
مادرم پر از حیا و نجابت است
و مثل روستا ساده
برادرم از تاریخ فقط
وراجیهای تقیزاده را
یک نثر سلیس ادبی میداند
و خواهرم دیگر
برای
چیدن گل حوصلهای ندارد
و شیفتگیهای ظریف گلدوزی از یادش رفته است
و زندگیاش پر از دکمههای الکتریکی است
و دکمههای نجات دهنده
دکمههایی که تلاش شکوهمند خواهرم را ربودند
او کسل شده
و از زور کسالت به خیابان پناه آورد
و روی نیمکتهای پارک نشست
خواهرم
تمام زندگی پر از تحول خود را
به حجم استراحتبخش ماشین
تحویل داده است
او اصطلاح مرسی را قشنگ تلفظ میکند
و شخصیتش را
با آخرین مدلهای مجلهٔ بوردا
اندازه میگیرد
پدرم دیگر به آسیاب نمیرود
و مادرم دیگر رمق رختشویی ندارد
و جای آنهمه را
اینهمه ماشین گرفته است
و سهم پدرم از تمام تمدن
تراکتوری است
که پدرم با آن زمین را میشکافد
و عجیب خوشحال است
که خودش سوار ماشین است!
بیایید احساس خوشبختی بکنیم
وقتی از خیابان عبور میکنیم
بیایید بیغیرت باشیم
تا راحتتر تفریح کنیم
و فکر نکنیم
به لالهها
اینها
آسایش ما را مخدوش میکنند
نگاه کن
دریا چقدر مناسب است
برای شنا کردن
بیا شنا بکنیم
هر چند شاعری آن دورها ما را مسخره خواهد کرد
خطابه
قیصر امینپور
سوگوارانه
با تابوتی سنگین بر شانه میگذشتم
عابران تماشاگر به من تنه میزدند
و به طعنه میگفتند:
«نمیتوانند عاشقانه بخوانند
وگرنه زخم را سرودن تا کی؟
جنگ را سرودن تا چند؟»
تابوت برادرم را
از شانه برگرفتم
و بر زمین نهادم
دندان نفرتم را
از غلاف جگر به نعره برآوردم:
چه باید گفت؟
تا شما را خوش آید، چه باید گفت؟
چگونه تابوت بر شانه عاشقانه بخوانم؟
گیسوان همسر که را بسرایم؟
شگفتا بیغیرتمندان که شمایانید!
مرا به چه میخوانید؟
آی داعیان مردانگی!
چه کسانی دوست میدارند
در هزاران نسخه
تصویر زن خویش را تکثیر کنند
و در هزاران آیینه
برهنه، به نمایش بگذارند؟
در کدام ساحل آرام مگر
لنگر گرفتهاید
که اینگونه با سبکباری تماشاگر طوفانید؟
شگفتا چگونه از صراحت فریاد ناگزیر نباشد
آنکه در آستانهٔ دهان اژدها دست و پا میزند؟
مار اژدهایی عظیم
که زهر دندانش زندگی را مسموم میکند
و بدینسان زخمی عمومی
بر گردهٔ ایل و قبیلهٔ ما تحمیل شد
از اینگونه زخمی که بر بیخطی دیوار
و بیطرفی باد
خط کشیده است
چگونه تا کنون خون رگانتان را
به آتش نکشیده است؟
زخمی از این طراز که بر تمام زندگی
تحمیل میشود
زخمی از این دست که سراسر بودن را
دهان گشوده است
چگونه پارهای از بودن را
- سرودن را-
چشم بپوشد؟
هنگامی که بر سر زندگی
- بر سراسر زندگی-
صخرههای مرگ میبارد
مگر شعر فرسنگها فرسنگ
از زندگی گریخته باشد
وگرنه چرا دیواری برگردهاش آواز نمیشود؟
مگر شعر در این هنگام
در کدام پناهگاه آرام
پنهان شده است؟
مگر شعر را جز دل
پناهگاه دیگری است؟
دلی که سنگ نیست
دلی که سنگری است
مگر شعر خرید روزانه را از خیابان نمیگذرد؟
مگر روزنامه نمیخواند؟
مگر چیزی از زندگی نمیداند؟
شگفتا ما از این پیشتر
میدانستیم که گاه میبایست
در زندگی جنگ کرد
اما نمیدانستیم که میتوان
در جنگ زندگی کرد
باری شما چگونه
مادری را که از نوازش دستانش
و حمایت آغوش مهربانش برخوردارید
اینگونه گلودریده و گیسوبریده
در دهانهٔ آتش وا میگذارید
و دل به زمزمه میسپارید؟
شگفتا شما شعر چه میدانید؟
حتی اگر آینه میدانید
بگذارید آینهها راست بگویند
بگذارید تا هر چه در آنهاست بگویند
دست از دهان شعر بردارید
بگذارید بجوشد
بگذارید پوتین بپوشد
بگذارید شعر، در آستانهٔ وداع
یک لحظه بنگرد
گونهٔ مادرش را
که با گوشهٔ چادرش پاک میشود
بگذارید شعر قرآن بر پیشانی بگذارد
کودکش را در آغوش بفشارد
در آیینه با خودش خداحافظی کند
و بر خدا سلام کند
بگذارید شعر در بسیج ثبت نام کند
بگذارید شعر
از کارخانهٔ کالبدهای پولادین
و صنایع سنگین
مرخصی بگیرد
از پنجرهٔ قطار دست تکان دهد
بر پیشانی سربند سبز ببندد
و بر مرگ بخندد
بگذارید شعر
دست از گیسوان پرچین بردارد
و پای در میدان پرمین بگذارد
شعر تو میباید
مصراعی از بیتالمقدس را بسراید
شعر تو میتواند
هزاران گردان دل را اسیر کند
امشب بیا یکبار
نه از دشمن
از خویشتن بگریزیم
و در قرارگاه بیقرار سینههامان
عملیاتی گسترده را طرح بریزیم
تا محور شرقی دل را
آزاد کنیم
راستش را بگو
هنگامی که میبینی
جوانی، تمامی جانش را
برخیِ بیخیالی تو میکند
و کودکی، تمام دلش را
در قلکی کوچک میشکند
و به صندوق کمک به جبههها میشکند
و به صندوق کمک به جبههها میریزد
تو دلت نمیخواهد
تنها
برگی از دفتر شعرت بکنی
آن را تا کنی
و به صندوق بیفکنی؟
تابوت برادرم را برداشتم
بر شانه گذاشتم
و شتابان از خیابان گذشتم
از پشت سر گویا
صدای پا میآمد
شگفتا
تابوت سبکتر شده بود...
خبرنامه دانشجویان ایران
خبرنامه دانشجویان ایران
انتهای پیام