( 0. امتیاز از )


صدای شیعه: « حس غريبيه... مي‌دوني که چي مي‌گم...چقدر دوست داشتم که بچه دار بشم... الان هم چه فرقي مي‌کنه تا زماني که به دنيا نيامده... بچه منه...» زن سکوت مي‌کند و ديگر صداي بي‌حالش در ميان هياهوهاي مطب شنيده نمي‌شود.

چادر مشکي را دوباره روي سرش جابه‌جا مي کند. گوش تا گوش در اتاق انتظار آدم نشسته و جيجي باجي همه زن‌ها شده بچه‌هايي که هنوز فرصت به دنيا آمدن پيدا نکرده‌اند و مثل ماهي داخل تنگ اين طرف و آن طرف مي‌روند. از داخل اتاق دکتر هم هر از گاهي صداي قلب نوزاد و خنده مادر مي‌آيد. بساط سونوگرافي داغ است و تصاوير سه بعدي جنين‌ها مثل عکس‌هاي پرتره دست به دست مي‌گردد. زن پريده رنگ دوباره چادر را روي سرش جابه جا مي‌کند و خيره مي شود به زن جواني که به همراه شوهرش با يک دوربين فيلمبرداري به مطب آمده. در ميان صحبت‌هايش مي فهمم اسمش زهراست و از شهريار تا عباس آباد را آمده براي چکاپ ماهانه.« با ماشين مي‌يان دنبالم... از اين شاستي بلندها... اون خانم مانتوييه رو مي‌بيني خيلي باکلاسه... اون و شوهرش جلو مي‌شينن و من عقب... يه بالش زير دستم مي‌ذارن و تا به تهران برسيم کلي پسته و موز و خرما مي‌ريزن تو حلقم تا بخورم... اين ويار لعنتي که نمي‌ذاره چيزي تو معده ام بمونه»

زن مانتويي حدوده40 ساله به نظر مي رسد. داخل کيفش دوربين فيلمبرداري را امتحان مي‌کند و در گوش همسرش چيزي مي‌گويد و به زهرا نگاه مي‌کند. نگاه... نمي‌دونم اين نگاه چه معنايي دارد. يک حس دوگانگي مثل يک حسادت مخفي زنانه و آرزويي در حد بودن به جاي زهرا... نگاه زن بر روی زهرا مي‌لغزد و همانجا ثابت مي‌ماند. انگار براي هميشه ثابت مي‌ماند. اما زهرا مي‌خواهد حرف بزند. براي همه با صداي بلند.:« اين بچه که تو شکم من مثل مارمولک وول مي‌خوره بچه من نيست... بچه اون آقا و خانومه...» لبخند تلخي مي‌زند و مطب با آخرين جمله‌اش روي سرم هوار مي شود.

زن دوم! زن صيغه‌اي...يا... از اين حالت‌ها نمي شود حالت سومي را متصور شد. اما زهرا حالت سوم را دارد:« اون خانوم رو مي‌بيني... همون که بهت نشون دادم... بچه دار نمي‌شه... يعني بچه داخل رحمش نمي مونه.... خيلي بچه دوست دارن... من قبول کردم بچه اونا تو شکمم رشد کنه و بعد هم به دنيا اومد بهشون تحويل بدم...»

زهرا آهي مي‌کشد و به يادش مي آيد زماني که با پسر عمويش محمد از کرمانشاه به تهران اومد به هواي اينکه اينجا بهتر مي شد کار پيدا کرد.« بنا بود... تو شهريار يه خونه اجاره کرديم. صبح‌هاي زود از شهريار مي‌کوبيد و به تهران مي‌اومد و شب ديروقت به خانه برمي‌گشت. گاهي اوقات هم يکي دو ماهي تهران بود و بعدد مي آومد... آخرين باري که داشت مي اومد خونه قرار بود به کرمانشاه برويم... اما تصادف کرد و بدن له شده‌اش اومد خونه... منم ديگه نرفتم کرمانشاه همينجا موندم....» لحظات سياه و سخت يک سال گذشته را مي توان از داخل چشم‌هاي بي‌حال و سياه زهرا مرور کرد.:

« افسرده شده بودم... بعد از 4 ماه مزاحمت‌ها شروع شد. بعضي از مردهاي به اصطلاح خير براي کمک کردن پيشنهاد صيغه شدن مي‌دادن... نمي‌خواستم... دنبال کار بودم تا اينکه يه دستگاه سبزي خورد کني گرفتم و سفارش مي‌گرفتم... بد نبود... خدا روزي رسون بود.» اما اين سلما بود که اين نون را تو دامنش گذاشت:

« يه روز سلما با کلي سبزي برام آورد. گفت که يکي از همشهري‌ها تازه از خارج اومدن... بچه دار نمي‌شن... يعني مشکل از زنه بود... اومدن ايران تا اگه بشه بچشون تو شکم يه زن ايراني و البته کرمانشاهي بزرگ بشه و به دنيا بياد... من اول قبول نمي‌کردم... بعد از محمد تصميم گرفته بودم با هيچ مرد ديگه‌اي ازدواج نکنم. اما خيلي دوست داشتم اون زمان که محمد زنده بود بچه دار بشيم... اما قسمت نبود...» زهرا خوب به ياد دارد که يک روز بعد از مرگ محمد جلوي آينه ايستاد و به خودش نگاه کرد که چقدر پژمرده شده... لباس مشکي تو تنش بور شده... ياد آرزويش افتاد که دوست داشت مثل همه زن ها بچه دار بشه... اما به روح محمد قول داده بود که ديگه بعد از اون ازدواج نکنه... بچه... محمد اين کلماتي بود که در طول يک هفته تو مغزش فر مي‌خورد... وقتي سلما و اون زن مانتويي همه چيز را برايش تعريف کردند و پيش دکتر رفت... چون ازدواجي در کار نبود قبول کرد...:« يه موقع‌هايي فکر مي‌کنم اين هم يه کاريه مثل سبزي خوردکني... آدم که به سبزي‌هاي مردم دلبسته نميشه که... اما فرق مي کنه.... اين بچه هر روز تو شکمت رشد مي‌کنه بهش علاقه‌مند مي‌شي... باهاش حرف مي زني... به اون خانوم گفتم که وقتي بچه به دنيا اومد بدون اينکه من ببينمش ببرش. اما بچه تازه به دنيا اومده شير مي‌خواهد... الان آرزومه بعد از اينکه به دنيا اومد يه بار فقط بغلش کنم... به سينم بچسبونمش... بوش کنم....» ابر چشمانش مي‌گيرد و برقي از خود ساطع مي کند و نمه‌هاي اشک بر روي گونه ‌ها سرازير مي‌شه.

مادران اجاره‌اي

«... خوب الان 8 ميليون قيمت گذاشتم... 2 ميليونش برا منه بقيه برا تو... زهر مار مريم... تو اون بچه ننه مرده از کجا مي‌تونستين پول پيش خونه رو جمع کنيد... مرض فکر کن يه کار فصليه... از اون زير زمين گور به گور شده بيا بيرون.... نمردي از بس که عروسک درست کردي.... بيا بابا 9 ماه بخور و بخواب و ناز کن.... بعد هم 6 ميليون صاحب شو... هر ماه هم 300 هزار تومن... بيا به اين آدرس... خداحافظ...» زن موبايل را داخل جيب مانتويش مي گذارد و سوار ماشين پرايد مي‌شود. چندي سالي مي شود که معصومه از کار آرايشگري خداحافظي کرده و براي خودش کارهاي نون و آب دار درست کرده:« بده آدم به فکر مردم باشه... الان خيلي از خانواده‌ها هستن که دوست دارن بچه دار بشن... عيب از زن هم که باشه مرد مجبور مي‌شه طلاقش بده... خوب چرا اين کار رو بکنه الان همه مي‌تونن با تشخيص دکتر بچه دار بشن... کار ما اجاره دادن رحمه...»

در کوچه پس کوچه‌هاي خيابان آذربايجان پيچ مي‌خوريم و مقابل يک خانه قديمي دو طبقه مي‌ايستيم. با معصومه از مقابل يکي از مراکز درمان ناباروري آشنا شدم و قرار بود بيشتر باهاش صحبت کنم. از پله‌ها بالا مي رويم. هنوز از پيچ پاگرد نگذشته ايم که پير زني از داخل اتاق سرک مي‌کشد :« چطوري ننه... غذاخوردي... برو بخواب...» به طبقه بالا مي رسيم و معصومه که به قول خودش همه «مسي» صدايش مي‌کنن.

جلدي مي‌پرد داخل آشپزخونه و يه املت باز هم به قول خودش مشتي درست مي‌کند.:« اون پيره زنه که پايين ديدي مادر شوهرمه... بعد از اينکه شوهرم معتاد شد و رفت پي کارش من با اون زندگي مي کنم...» ماجراي مسي هم به سال 82 برمي‌گردد.زماني که فرهاد رفت براي ترک کردن و ديگه برنگشت:« اميدوارم خبر مرگشو برام بيارن... جووني و زندگي رو حرومم کرد...» دنبال يه لقمه نون و نرفتن به طرف راه‌هاي خلاف:« آرايشگر شدم... آموزش ديدم و بعد هم همين طبقه رو يه آرايشگاه کوچيک کردم.

معروف شده بودم.... مشتري‌هاي زيادي برام مي اومد...» سيني چايي را که روي زمين مي‌گذارد. «يه زن و شوهر پولدار به پستم خورده بود. اون موقع زنه... براي اينکه اندامش به هم نخوره نمي‌خواست بچه دار بشه... غلط کرد حتما عيبي داشته که نمي‌خواست حامله بشه... به من پيشنهاد دادند... اول خيلي بهم بر خورد... فکر کرده بودند که من يه زن خراب هستم که توله سگ يه نفر ديگه تو شکم من بزرگ بشه... اما وقتي پيش دکتري که از اشناهاشون بود رفتيم و کلي باهام حرف زد... رقم رو هم که بهم پيشنهاد دادن... وسوسه شدم... به خوم گفتم به جهنم... آرايشگاه رو مي‌گردونم و بعد هم مي‌بندمش... مي‌رم بست مي شينم خونه اين زنه تا بچه به دنيا بياد... بعد هم برمي‌گردم خونه... همون هم شد... بچه که به دنيا اومد... يه ماهش شد تحويلشون دادم و برگشتم پيش ننه... اون پول هم شد يه پرايد زيرپام...» زن‌هاي زيادي را مي‌شناخت که براي پول در آوردن و داشتن يک زندگي آبرومند سخت کار مي‌کردند:

« خيلي فکر کردم... با يکي از متخصصان ناباروري هم صحبت کردم... مي خواستم زن‌هايي که مي‌خواستند رحمشان را در اختيار بچه‌هاي مردم را بذارن و در عين حال هم به راه‌هاي بد کشيده نشن را وارد اين کار کنم... کم کم زن‌ها را پيدا کردم... چه اون‌هايي که شوهر داشتن و چه اون‌هايي که بيوه بودن... بعد هم خانواده‌هايي که مي‌خواستن بچه دار بشن... اين هم شد کاسبي ما»

چايي را لاجرعه سر مي‌کشد و به تفاله‌هاي مانده در استکان نگاه مي‌کند:« اون موقع که آرايشگاه داشتم. فال چايي هم مي‌گرفتم... کلي چرت و پرت تحويل مردم مي‌دادم...2 هزار تومن هم مي‌گرفتم...» از بالا سر نگاهي به ساعت مي‌کند و جلدي مي‌پرد:«چه زود ساعت 3 شد... چقدر فک زدم... الان سر و کله بچه‌ها پيدا مي شه... همون زن‌هايي که بهت گفتم... شکم‌هاي پر» اداي زن‌هاي حامله را در مي‌اورد. صداي زنگ در که مي‌شود، از داخل اتاق به من اشاره مي‌کند تا در را باز کنم:«... بدو... الان اون پيرزن پايين بيدار مي‌شه...» در که باز مي شود سر و کله سميه با دختر 6 ساله‌اش پيدا مي‌شود... 6 ماهه حامله است و آهسته،‌آهسته از پله‌ها بالا مي آيد... صورتش عرق کرده و سرخ شده... دخترش پشت سرش از پله‌ها بالا مي‌آيد و بعد هم با مسي روبوسي مي‌کند. ليلا هم به جمع اضافه مي‌شود. هفته بعد 9 ماهش کامل ميشود.:« وقت دکتر و بيمارستان برات گرفتن...» ليلا مانتوي گشادش را روي دستش مي‌اندازد و مي‌گويد:« آره... بيست و پنجم... ميلاد وقت گرفتن...» الهام هم 7 ماهه است. با چشمان آبي.زني که تنهايي از چهره استخواني‌اش موج مي‌زند:« شوهرش مرده. خيلي افسرده بود... وارد اين کارش کردم. روحيه‌اش بهتر شده... دائم با بچه تو شکمش حرف مي‌زنه... کلي لباس براش خريده... مي‌ترسم موقعي که بچه به دنيا اومد... مشکل داشته باشيم براي دادن بچه...» اين‌ها را مسي مي گويد و سيني چاي را به دستم مي دهد براي اينکه به زن‌ها تعارف مي‌کنم.

سميه خانم شيريني را به دخترش مي دهد و خودش چاي را با قند مي‌خورد:« الهه فکر مي کنه که اين بچه برادرشه... کلي ذوق کرده... بچم نمي‌دونه بعد از به دنيا اومدن چشمش به داداشي نمي‌افته...» لبخند تلخي مي زند و دخترش به تمام زن‌هايي نگاه مي‌کند که همه منتظر به دنيا اومدن ني‌ني‌هاي خود هستند.زن هاي ديگر مي خندند و مسي قسمتي از پول‌هايشان را به آنها مي‌دهد. زن‌ها پول‌ها را يکي يکي مي‌شمارند. من هم خيره مي شوم به چشمان معصوم الهه که عروسکش را محکم در بغل گرفته و همه‌اش به شکم‌هاي برآمده زن ها نگاه مي‌کند و در خيالش برادري را تصور مي ‌کند که هيچ ارتباطي به او ندارد. من هم به مادراني فکر مي کنم که براي بچه‌هايشان قيمت دارند. بعد از 9 ماه انتظار پول جاي بچه‌ها مي‌گيرند. خيلي از آنها حتي فرصت بغل کردن نوزادي که قرار است متولد شود را از خود مي‌گيرند.

« اين بچه‌ها براي من نيست...» يعني آنها بعد از اين 9 ماه دل تنگ بچه هايي که نمي نمي‌شوند... حس مادرانه اين زن‌ها آيا با پول تامين مي شود... تکليف بچه‌هايي که به دنيا مي آيند و 9 ماه به خلق و خوي مادر اجاره‌اي خود عادت کرده‌اند چه ميشود؟ اين زنان تا کي مي‌توانند حامل بچه‌هاي ديگران باشند. حرف‌هاي مسي مي افتم که مي‌گفت:« هر زني که زايمان مي‌کند بعد از دوسال دوباره مي تواند به اين صورت باردار شود...» يعني مي‌شود مادران انتظار منتظر شوند تا اين دوسال زودتر بگذرد و دوباره براي جنين‌هاي اجاره‌اي دستمزد و قيمت تعيين کند؟ تکليف الهه چه مي‌شود وقتي مادرش بدون برادر به خانه مي‌آيد و براي مدتي در جاي زايمان مي خوابد...
جهان

انتهای پیام
تعداد نظرات : 0 نظر

ارسال نظر

0/700
Change the CAPTCHA code
قوانین ارسال نظر