(
امتیاز از
)
سرباز عراقي گفت; بحق فاطمه زهرا (س) مرا حلال کن
صدای شیعه: نام مقدس حضرت زهرا (س) و ياد غربت و مظلوميت آن بانوي بزرگ، مرهم زخمهاي ازادگان سرافراز مان در اردوگاه هاي بعث عراق بود.بخش دوم جلوه هاي فاطمي در دفاع مقدس نگاهي به اين ارادت معنوي دارد. امید که آن بانوی بزرگوار شفیع ما در روز حسرت باشند و ثمره خون پاک شهدا را تا ظهور فرزندشان محافظت نمایند.
شربت گواراي حضرت فاطمه زهرا (س)
در اردوگاه موصل، پیرمرد بزرگواری بود که بعد از نماز صبح مینشست و دعا میخواند. بعثیهای پلید هم اگر کسی بعد از نماز صبح بیدار میماند و تعقیبات میخواند، خیلی معترضش میشدند.
به هر حال، آمدند و معترض حاج حنیفه شدند. به او گفتند: «پیرمرد! این چیه که تو بعد از نماز صبح مینشینی و وراجی میکنی؟» (با لحن نابخردانه خودشان).
حاج حنیفه که دید اینها خیلی پایشان را از گلیمشان درازتر کردهاند.گفت: «میدانید بعد از نماز صبح من چه کسی را دعا میکنم؟»گفتند: «چه کسی را دعا میکنی؟»گفت: «به کوری چشم شما،بعد از نماز صبح مینشینم و رهبر کبیر انقلاب، امام خمینی را دعا میکنم».
نگهبان بعثی این حرف را شنید و رفت. موقع آمار، در که باز شد حاج حنیفه را بردند و حسابی کتک زدند و او را انداختند داخل زندان.
دو نفر دیگر هم در زندان بودند. یکی از آنها علیرضا علیدوست بود که اهل مشهد است. ایشان میگفت: «ظهر که زندانبان غذا آورد، ما دیدیم غذا برای دو نفر است، با دو تا لیوان چای. گفتیم: ما سه نفریم. گفت: این پیرمرد ممنوع از آب و غذاست.
چهار روز به این پیرمرد یک لقمه غذا و یک قطره آب ندادند. هرچه ما اصرار کردیم، امکان نداشت. زندانبان میایستاد تا ما این لیوان چای را بخوریم و بعد که خاطرجمع میشد، میرفت.
روز چهارم دیدیم که حاج حنیفه دیگر توانایی اینکه نمازش را روی پا بخواند، ندارد. او نشسته نمازش را خواند و به جای اینکه بعد از نماز، تعقیبات بخواند، دراز کشید و همینجور شروع کرد با فاطمه زهرا(س) از تشنگی خودش صحبت کردن. عرض میکرد: فاطمه جان! از تشنگی مردم، به فریادم برس!
ما به بعثیان پلید التماس میکردیم، ولی حاج حنیفه گرسنه و تشنه، چشمش را به روی عراقیها بلند نمیکرد، تا چه برسد به اینکه زبانش را باز کند.
عزتش را اینطور حفظ میکند ولی از آن طرف، تشنگی خودش را با فاطمه زهرا(س) در میان میگذارد.
علیدوست میگفت: «روز چهارم آنقدر از تشنگی نالید تا اینکه چشمهایش بسته شد و به خواب عمیقی فرو رفت. ما دو نفر، متوسل به فاطمه زهرا(س) شدیم و عرض کردیم: یا فاطمه! عنایتی کنید تا ما بتوانیم امروز یک لیوان چای برای حاج حنیفه نگه داریم.
بالاخره تصمیم گرفتیم از دو لیوان چای، نصف یک لیوان را من سر بکشم و نصف دیگر را آن برادر، طوری که زندانبان عراقی متوجه نشود و یک لیوان چای را مخفیانه در یک قوطی بریزیم. به هر حال، آن روز توانستیم یک لیوان چای را نگه داریم.
زندانبان رفت و ما منتظر بیدار شدن حاج حنیفه بودیم که این لیوان چای را به او بدهیم. بعد از لحظاتی، دیدیم بیدار شد، اما با چهرهای برافروخته و شاداب. بلند شد و شروع کرد به خندیدن و صحبت کردن. دیدیم، این، آن حاج حنیفه نیست که با ضعف و ناتوانی نمازش را نشسته خواند و دراز کشید و به همان حالت،با فاطمه زهرا(س) عرض حاجت میکرد و از تشنگی مینالید.
به هر حال، آرام آرام سر صحبت را باز کردیم و گفتیم: امروز به برکت توسل شما، ما توانستیم یک لیوان چایمان را نگه داریم.
حاجحنیفه خندید و گفت: خیلی ممنون! خودتان بخورید. نوش جانتان! الان در عالم خواب، فاطمه زهرا(س) هم از شربت سرابم کردند و هم از غذا سیرم نمودند و آن طعم شیرین شربتی که از دست مبارک حضرت زهرا(س) خوردم، هنوز کام مرا شیرین نگه داشته است. من این چای تلخ شما را نخواهم خورد.
خاطره از سید آزادگان مرحوم حجتالاسلام و المسلمین سیدعلیاکبر ابوترابی
برگرفته از کتاب حماسههای ناگفته ـ صفحه86 -83
سرباز عراقي گفت : مرا حلال کن.
در اسارت، اذان گفتن با صدای بلند ممنوع بود. ما در آنجا اذان میگفتیم، اما به گونهای که دشمن نفهمد.
روزي جوان هفده ساله ضعیف و نحیفي، موقع نماز صبح بلند شد و اذان گفت. ناگهان مأمور بعثی آمد و گفت: «چیه؟ اذان میگویی؟ بیا جلو»!
یکی از برادران اسدآبادی دید که اگر این مؤذن جوان ضعیف و نحیف، زیر شکنجه برود معلوم نیست سالم بیرون بیاید، پرید پشت پنجره و به نگهبان عراقی گفت: «چیه؟ من اذان گفتم نه او».
آن بعثی گفت: «او اذان گفت».
برادرمان اصرار کرد که «نه، اشتباه میکنی. من اذان گفتم».
مأمور بعثی گفت: «خفه شو! بنشین فلان فلان شده! او اذان گفت، نه تو».
برادر ایثارگرمان هم دستش را گذاشت روی گوشش و با صدای بلند شروع کرد به اذان گفتن. مأمور بعثی فرار کرد.
وقتی مأمور عراقی رفت، او رو کرد به آن برادر هفده ساله که اذان گفته بود و به او گفت: «بدان که من اذان گفتم و شما اذان نگفتی. الان دیگر پای من گیر است».
به هر حال، ایشان را به زندان انداختند و شانزده روز به او آب ندادند. زندان در اردوگاه موصل (موصل شماره 1 و 2) زیر زمین بود. آنقدر گرم بود که گویا آتش میبارید.
آن مأمور بعثی، گاهی وقتها آب میپاشید داخل زندان که هوا دم کند و گرمتر شود. روزی یک دانه سمون (نان عراق) میدادند که بیشتر آن خمیر بود.
ایشان میگفت: «میدیدم اگر نان را بخورم از تشنگی خفه میشوم. نان را فقط مزه مزه میکردم که شیرهاش را بمکم. آن مأمور هم هر از چند ساعتی میآمد و برای اینکه بیشتر اذیت کند، آب میآورد، ولی میریخت روی زمین و بارها این کار را تکرار میکرد».
میگفت: «روز شانزدهم بود که دیدم از تشنگی دارم هلاک میشوم. گفتم: یا فاطمه زهرا! امروز افتخار میکنم که مثل فرزندتان آقا حسین بن علی اینجا تشنهکام به شهادت برسم».
سرم را گذاشتم زمین و گفتم: یا زهرا! افتخار میکنم. این شهادت همراه با تشنهکامی را شما از من بپذیر و به لطف و کرمت،این را به عنوان برگ سبزی از من قبول کن.
دیگر با خودم عهد کردم که اگر هم آب آوردند سرم را بلند نکنم تا جان به جان آفرین تسلیم کنم. تا شروع کردم شهادتین را بر زبان جاری کنم، دیدم که زبانم در دهانم تکان نمیخورد و دهانم خشک شده است.
در همان حال، نگهبان بعثی آمد پشت پنجره، همان نگهبانی که این مکافات را سر ما آورده بود و همیشه آب میآورد و میریخت روی زمین. او از پشت پنجره مرا صدا میزد که بیا آب آوردهام.
اعتنایی نکردم. دیدم لحن صدایش فرق میکند و دارد گریه میکند و میگوید: بیا که آب آوردهام.
او مرا قسم میداد به حق فاطمه زهرا (س) که آب را از دستش بگیرم.
عراقیها هیچوقت به حضرت زهرا(س) قسم نمیخوردند. تا نام مبارکت حضرت فاطمه(س) را برد، طاقت نیاوردم. سرم را برگرداندم و دیدم که اشکش جاری است و میگوید: «بیا آب را ببر! این دفعه با دفعات قبل فرق میکند».
همینطور که روی زمین بودم، سرم را کج کردم و او لیوان آب را ریخت توی دهانم. لیوان دوم و سوم را هم آورد. یک مقدار حال آمدم. بلند شدم. او گفت: به حق فاطمه زهرا بیا و از من درگذر و مرا حلال کن! گفتم: تا نگویی جریان چی هست، حلالت نمیکنم.
گفت: دیشب، نیمهشب، مادرم آمد و مرا از خواب بیدار کرد و با عصبانیت و گریه گفت: چه کار کردی که مرا در مقابل حضرت زهرا(س) شرمنده کردی. الان حضرت زهرا(س) را در عالم خواب زیارت کردم. ایشان فرمودند: به پسرت بگو برو و دل اسیری که به درد آوردهای را به دست بیاور گرنه همه شما را نفرین خواهم کرد.
خاطره از سید آزادگان مرحوم حجتالاسلام و المسلمین سیدعلیاکبر ابوترابی
برگرفته از کتاب حماسههای ناگفته ـ صفحه90 -88
حضرت زهرا ( س) فرمود: اين شهید از ماست.
یکی از برادران عزیزی که در بند اسارت دشمن درآمد، مرحوم آزاده، شهید حاج منصور زرنقاش بود.
ایشان در اردوگاه 11 یا 13 که من در آنجا نبودم، خدمتگزار جمع اسرا بود. قبل از اسارت کارواندار حج بودند، در نتیجه، در اسارت هم شروع میکند همانطور به خدمتگزاری و عهدهدار مسئولیت خدماتی میشوند.
دشمن ایشان را شناسایی میکند و به هر حال، زیر شکنجه دشمن، ایشان مریض میشوند و کمتر از یک ماه که میگذرد همان شب به شهادت میرسد.
همان شب که شب شهادت ایشان است، یکی از برادرانمان در آن اردوگاه خواب میبیند که بیبی فاطمه زهرا(س) وارد اردوگاه شدند. سه نفر از خانمها هم ایشان را همراهی میکنند. خانم فاطمه زهرا(س) مستقیما تشریف آوردند به همین آسایشگاهی که شهید حاج منصور زرنقاش در آن به شهادت رسیده بودند.
حضرت فاطمه زهرا(س) میفرمایند که «حاج منصور از ماست و میخواهیم او را با خودمان ببریم».
این گذشت تا شبی که نوبت کربلا به اردوگاه رسید. در اردوگاه 17 که دو قسمت داشت، قسمت A و قسمت B با هم حدود یک کیلومتر فاصله داشتیم که سعی کرده بودیم به بهانههای مختلف، از طریق مسابقه و از طریق ورزش و هر راهی که میشد با هم ارتباط داشته باشیم. خود من هم همینطور زیاد دعوت میشدم که بروم آن قسمت اردوگاه.
حاجمنصور زرنقاش شیرازی بود و برادرمان حاج موزه همشهریاش بود. در همان شبی که نوبت کربلا به اردوگاه 17 رسید، حاج موزه فرمودند: «خواب دیدم در حرم آقا امام حسین(ع) مشرف شدهایم و همه شهدا هم جمعند. در بین شهدا دیدم حاج منصور زرنقاش هم در حرم آقا مشرف هستند. خوشحال شدم. صورتش را بوسیدم و گفتم: «حاج آقا منصور اینجا چه کار میکنی؟ » فرمود: «از همان شب اول بیبی فاطمه زهرا(س) مرا آوردند در حرم فرزندش آقا امام حسین(ع)».
خاطره از سید آزادگان مرحوم حجتالاسلام و المسلمین سیدعلیاکبر ابوترابی
برگرفته از کتاب حماسههای ناگفته ـ صفحه 115
انتهای پیام