( 0. امتیاز از 0 )

بسم الله الرحمن الرحیم

اینجانب سید هادى خسروشاهى فرزند آیت الله  حاج سید مرتضى خسروشاهى(ره) در سال 1356 هجرى قمرى ـ مطابق با اردیبهشت ماه 1317 ش ـ در تبریز به دنیا آمدم. خاندان ما از سیصد ـ چهارصد سال پیش که تاریخش در اختیار هست، خاندان علم و روحانیت، جهاد و فقاهت بوده اند. مرحوم والد هم از بزرگان علماى آذربایجان به شمار مى رفت و صاحب رساله عملیّه و مکتب تدریس و تبلیغ در مسجد معروف بازار تبریز بود.

در تبریز علماى عظام مانند آیت الله انگجى معروف، آیت الله آقامیرزا صادق آقا(ره)، آیت الله سید عبدالحجت ایروانى(ره)، آیت الله آقامیرزا فتاح شهیدى(ره)،آیت الله سید مرتضى خسروشاهى(ره)، آیت الله سید محمد مولانا(ره) و بالاخره آیت الله محمدعلى قاضى(ره) یا اخوى هاى معظم بنده: آیت الله سید ابوالفضل و آیت الله سید احمد و آیات دیگر، نوعاً روزها یا شب های جمعه در مسجد خودشان مجلس درس تفسیر قرآن یا تعلیم احکام و اخلاق و غیره برگزار مى کردند.

به هر حال پدر من سرسلسله جلیله خانواده معاصر، پس از مراجعت از نجف اشرف در تبریز به تدریس و تبلیغ اشتغال داشت و دو تا از فرزندان ایشان هم، از علماى بزرگ و معروف بودند، یکى آیت الله آقا سید ابوالفضل خسروشاهى(ره) که فارغ التحصیل حوزه نجف بود -یعنى در محضر علماى نجف درس خوانده بود- و یکى هم آیت الله آقا سید احمد خسروشاهى(ره) بود که از شاگردان مبرز و برجسته حاج شیخ عبدالکریم حائرى یزدى(ره) و بعد آیت الله سید محمدتقى خوانسارى(ره) در حوزه قم بود و تا آنجایى که من شنیده ام و خودشان هم مى فرمودند، همدوره حضرت امام خمینى(ره) در دوره تحصیل در محضر مرحوم حاج شیخ بودند.

اما دو اخوى دیگر، به نام هاى آقاى سید محمد خسروشاهى(ره) و آقاى سید جعفر خسروشاهى(ره) اینها از موثقین بازار تبریز بودند و اهل مسجد و هیئت که در تبریز معروف هست به «هیئت دِلریش» و از محبان اهل بیت(ع) و از اخیار و خوبان تبریز به شمار مى رفتند و اینجانب هم که از طلاب حوزه علمیه قم محسوب مى شوم!...

در حدود چهارده سالگى بودم که پدرم مرحوم شد. به علت مشکلات داخلى و معیشتى و غیره نتوانستم، در تبریز بمانم و بعد از سالگرد فوت مرحوم پدرم که شرح حال ایشان را در سى و دو صفحه نوشتم و در تبریز چاپ کردم ـ در همان چهارده، پانزده سالگى ـ عازم قم شدم.

دقیقاً خاطرم هست که مرحوم پدرم با اینکه خود به طلاب و بعضى از علماى تبریز شهریه مى داد و وجوهات تجار تبریز عمدتاً با ایشان و مرحوم آیت الله شهیدى بود؛ ولی پس از وفات ایشان جز مقدارى قرض که ایشان به بعضى ها مدیون بودند، اموالى ـ غیر از منزل مسکونى ـ از ایشان باقى نمانده بود... دو سه پاکت محتوى پول هم در اطاق ایشان بود که روى آن ها نوشته بودند: این سهم سادات است و متعلق به سادات محتاج و یکى از آنها هم سهم امام(ع) متعلق به اهل علم.. و سومى هم که مبلغ کمترى داشت، متعلق به خودشان بود؛ بنابراین براى اولاد و ورّاث، جز همان مبلغ کم یا هزینه یک ماه منزل، چیزى باقى نمانده بود.

... بعد از آن تاریخ، من به قم آمدم و البته تحصیلات ابتدایى ام در تبریز بود. مقدمات ادبیات عرب و صرف و نحو و همان کتب درسى رسمى، از صرف میر، تا سیوطى را من در تبریز خوانده بودم؛ ولی بعد از آن آمدم قم...؛ البته یک سال هم در تعطیلات تابستان، حاشیه ملاعبدالله را هم در تبریز خدمت آیت الله آقا میرزا کاظم تبریزى(ره) خواندم. ایشان در آن زمان از فضلاى نجف محسوب مى شد و براى دیدار والدین خود در تابستان به تبریز آمده بود ـ بعدها ایشان به قم تشریف آورده بودند و از مراجع محسوب مى شدند ـ و به هرحال با اینکه ایشان یک شخصیت برجسته علمى بود؛ ولی چون ما و چند نفر از طلاب درخواست نمودیم که به ما درسى بگویید، ایشان «حاشیه ملاعبدالله» را انتخاب و تدریس کرد و ما در یک دوره تعطیلى تابستان، از محضر ایشان استفاده کردیم؛ ولی استاد اصلى من در ادبیات عرب و علوم مقدماتى دیگر ـ از صرف میر تا معالم ـ عالمى بدون القاب و عناوین، آقامیرزا عبدالکریم ملایى تبریزى(ره) از شاگردان مرحوم پدرم بودند و بعد هم تشریف آوردند قم.1 و از مدرسین غیرمعروف؛ چون شخص متظاهرى نیستند و فقط کارشان تدریس است. شاید حتى شخصیت شناخته شده اى در محافل عمومى هم نیستند؛ یعنى خود علاقه اى به تظاهر ندارند. به هر حال تا معالم خدمت ایشان استفاده کردم؛ البته اساتید دیگرى هم در این دوره بودند که خیلى معروف نبودند؛ اما تاریخ ورود بنده به مکتب خانه متأسفانه به طور دقیق یادم نیست؛ ولی شش یا هفت سالگى بود. یادم هست که به مکتب خانه اى که در نزدیکى منزل مان بود ـ در یک مسجد کوچکى در بازار شیشه گر خانه ـ مى رفتم و آنجا الفبا و چیزهاى مقدماتى یاد مى دادند و نصاب الصبیان را هم به نظرم در آنجا و در همان کودکى خواندم. این معلم ما در مکتب خانه از مریدهاى پدرم بود و همیشه یک چوب دستى دستش بود که بچه ها را تنبیه مى کرد و یا بچه ها، خود از آن مى ترسید ند و شلوغ نمى کردند؛ ولی بنده هیچ وقت یادم نمى آید که از آن چوب استفاده کرده باشم، نه فقط به احترام پدرم؛ بلکه من بچه شلوغى نبودم که معلم یا بچه ها را اذیت کنم، تا معلم ناراحت شود و به چوب متوسل گردد... این مکتب خانه بود.

اسم ایشان متأسفانه یادم نیست.

متأسفانه حضور در مدارس دولتى، اعم از ابتدایى و غیرابتدایى، به علت دروس جدید، در تبریز حرام بود و لذا اغلب اولاد مؤمنین و علما در این مدارس ثبت نام نمى کردند و حضور نمى یافتند و ظاهراً آقایان علما، فکر مى کردند که این امر، یک مبارزه و موضع گیرى منفى در قبال نفوذ فرهنگى غرب یا حکومت غاصب است که اولادشان در مدارس شرکت نکنند یا مثلاً مؤمنین درس جدید نخوانند.

حتى من شنیدم که آقامیرزا صادق آقا تبریزى(ره) معروف، تحریم کرده بود که مردم شناسنامه بگیرند؛ حتى اگر بدون آن نگذارند به حج بروند و گفته بود: به مکه نروند! به نظر من این امر مبارزه منفى نیست؛ بلکه منفى گرایى کلّى عجیبى است. خوب شناسنامه نگیرید، دیگر هیچ چیز به شما نمى دهند، ازدواج نمى توانید بکنید، سفر نمى توانید بروید و مشکلات دیگر... ظاهراً اگر علماى آن زمان جنبه هاى مثبت را در نظر مى گرفتند، خیلى مفیدتر بود؛ یعنى به جاى تحریم مدرسه، مى آمدند خود مدرسه مى ساختند و خود نظارت مى کردند و به تربیت بچه ها مى پرداختند... همان کارى که در تهران انجام مى شد و در جاهاى دیگر هم بعدها انجام شد.

من خواندن و نوشتن را در همان مکتب خانه یاد گرفتم. بعدها البته یک مدرسه اى توسط آیت الله آقامیرزا کاظم شبسترى(ره) ـ پدر این آقایان مجتهد شبسترى ها ـ در تبریز تأسیس و افتتاح شد به نام مدرسه علمیه و ظاهراً تا کلاس هشت و نه آن زمان، علوم جدید مربوط به ادبیات، ریاضى، هندسه و فارسى و همان چیزهایى که توى مدارس دیگر بود، در آن تدریس مى شد. مدیر آن مدرسه، کاویانى نام داشت که مرد بسیار متدین و شریفى بود. یکى از معلمین آن هم باز یادم است آقاى نقوى نامى بود که بعدها آمد قم و مدیر داخلى امور دارالتبلیغ اسلامى شد... من به آن مدرسه رفتم. آنجا به این دلیل پدرم اجازه داده بود بروم که اولاً مدیر و مسئول اصلى آن، مرحوم آقامیرزا کاظم آقا بود که روحانى و از دوستان پدرم بود و دلیل دومش هم این بود که به موازات دروس جدید، مسائل شرعیات و تعلیم قرآن و اینها که در مدارس دیگر کمتر بود و یا اصلاً نبود، آنجا جزء برنامه درسى بود و از همه مهمتر اینکه ذکر مى کردند؛ چون آن مدرسه گواهینامه تحصیلى یا به اصطلاح «تصدیق» نمى داد، بلامانع است؛ یعنى اگر شما تا مرحله دیپلم هم در آن مدرسه درس مى خواندید، تصدیق نداشتید؛ چون تصدیق یک امر غیرمباح و غیرمجازى بود در آن زمان و یا شاید هم به نوعى حرام بود!!

من یادم است که تا کلاس شش آنجا درس خواندم که از هم کلاسى هایم آقاى محمد مجتهد شبسترى و اخوى ایشان آقاى اشرف شبسترى بودند ـ که الآن وزارت خارجه است ـ آقا میرزا محسن که الآن امام جمعه تبریز است، ایشان را یادم نمى آید که آنجا بودند یا نه؟ ولى آن دو برادر قطعاً بودند، براى اینکه مدرسه پدرشان بود.

در مورد تحریم مدارس؛ البته آن ایامى که ما بچه بودیم، عقلمان نمى رسید یعنى چه؟ و براى چه؟ و بعدها در یکى از کتاب هاى کسروى2 خواندم که نوشته بود: این آقایان مدارس را تحریم کردند؛ ولی سه تا از فرزندان یکى از آن ها نه تنها به مدرسه جدید رفتند؛ بلکه براى ادامه تحصیل به اروپا سفر کردند...؛ یعنى کسروى به صراحت مى نویسد: آیت الله آقا میرزا ابوالحسن انگجى(ره) (انگجى بزرگ) سه تا از فرزندانشان آیت الله شدند؛ ولی سه تاى دیگر در پاریس فارغ التحصیل شدند در علوم پزشکى!... آنها که از علما بودند؛ مرحوم آیت الله آقا سید حسن انگجى و مرحوم آیت الله میرزا محمدعلى انگجى(ره) بودند که یک دور هم نماینده مجلس شوراى ملى شدند. نماینده مجلس خبرگان هم بودند. -مجلس ملى در دوره حکومت دکتر مصدق و خبرگان بعد از انقلاب- یکى هم آیت الله سید مهدى انگجى(ره) بود که از علماى معروف تهران بود و امامت مسجد تُرک ها در بازار تهران را به عهده داشتند و تدریس هم مى کردند. آن سه تا دکتر هم که فرزندان آقاى انگجى بزرگ بودند، آقاى دکتر اسماعیل انگجى از اطبّاى معروف تبریز و آقاى دکتر محمود انگجى بودند و دکتر سومى، اسمش یادم رفته است. به نظرم دکتر على اکبر انگجى بود.

به هر حال بعد از این مدرسه اى که شش یا هفت کلاس بنده آنجا درس خواندم و نصاب الصبیان را هم که قبلاً خوانده بودم، وارد مدرسه طالبیه شدم. مدرسه طالبیه معروف ترین مدرسه طلبگى تبریز است.

راجع به اینکه بنده چرا «طلبه» شدم، اشاره کردم که خانواده ما، أباً عن جدٍ(پشت در پشت) روحانى بودند و پدر و دو تا برادرم هم از روحانیان صاحب رساله و معروف... خواهى نخواهى ارتباطمان با محافل علما و روحانیون زیاد بود و چون من آخرین فرزند بودم، مرحوم پدرم به منزل این آقایان که تشریف مى بردند، اغلب مرا هم همراه خودشان مى بردند.. و من هم کم کم علاقه پیدا کردم که «طلبه» و یا به اصطلاح آن زمان «اهل علم» بشوم. یک روز همراه پدر در خیابان مى رفتیم و از جلوى یک پارچه فروشى رد شدیم. مرحوم پدرم گفت: پسرجان! پارچه لباس نمى خواهى بخرى براى خودت؟ ـ در آن زمان نوعاً همه پارچه مى خریدند و مى دادند که خیاط ها برایشان لباس بدوزند ـ گفتم: من لباس نمى خواهم. من قبا و عمامه مى خواهم! پدرم خندید و گفت: تو که هنوز مثلاً گلستان مى خوانى، براى چه لباس روحانى مى خواهى؟ گفتم خوب علاقه دارم. بعد ایشان هم که این علاقه را دیدند، پارچه اى خریدند تا لباس روحانى براى من بدوزند و یکى از عباهاى خودشان را هم دادند، کوتاه و کوچکتر کردند و به من دادند. پارچه عمامه هم که در خانه داشتیم. من شاید در حدود دوازده سالگى معمم شدم توسط مرحوم پدرم. بعد شروع کردم در مدرسه طالبیه به خواندن گلستان و تاریخ معجم و کتاب هایى از این قبیل. گلستان را پیش آقا میرزا على اکبر یالقوز آغاجى(ره)، خواندم که اسمش شده بود «آقا میرزا على اکبر گلستان» ـ از بس که گلستان گفته بود ـ شاید همه آن را حفظ بود. بعد هم آمدند قم و مدرسه حجتیه بودند و تا این اواخر هم زنده بود و الآن اطلاع ندارم. سپس به تحصیل کتاب هاى مرسوم ـ البته وقت تلف کن ـ آن زمان پس از جامع المقدمات و سیوطى و جامى، بخشى از کتاب «مغنى اللبیب» را خدمت مرحوم آقا شیخ على اکبر نحوى که واقعاً «نحوى» و در ادبیات عرب استاد بود، خواندم. تخصص او ادبیات بود. پیش ایشان یک مقدارى مغنى خواندم. بعد «مطول» را پیش آقاى آقا میرزاآقا باغمشه اى ـ که شرح مکاسب مرحوم آیت الله شهیدى را چاپ کرده و خیلى معروف است ـ در تبریز خواندم.

جامع المقدمات را نزد آقاى میرزاکریم ملایى تبریزى ـ که الآن هم از اساتید حوزه علمیه قم هستند ـ خواندم. آقا میرزاکریم تبریزى، از شاگردان مرحوم پدرم بود و در درس خارج پدرم شرکت مى کرد. در درس خارج پدرم، بیست الى سى نفر حضور مى یافتند و خوب به خاطر دارم، اولین کسى که صبح ها در خانه ما را مى زد و گاهى من مى رفتم و در را باز مى کردم، این آقا میرزاکریم بود و با توجه به این نکته که ایشان معلولیت مادرزادى داشتند و پاهایشان ناقص بود. یک دستشان هم باز ناقص بود. به خاطر نقص پاهایشان، کفش مخصوصى مثل چکمه مى پوشیدند. در زمستان و در برف هاى سنگین آن زمان تبریز که کوچه ها بسته مى شد، ایشان صبح زود سینه  برف ها را مى شکافت و راه را باز مى کرد که براى شاگردان دیگر هم راه باز مى شد. این پشتکار ایشان که من هر وقت در را باز مى کردم اول آقا میرزاکریم مى آمد، براى من آموزنده بود و علاقه پیدا کردم که پیش ایشان درس بخوانم و جامع المقدمات را عمدتاً پیش ایشان خواندم و قبلاً اشاره کردم که حاشیه ملاعبدالله ـ در علم منطق ـ را بعدها پیش مرحوم آیت الله آمیرزا کاظم تبریزى که از نجف در تابستان به تبریز تشریف آورده بودند، خواندم؛ یعنى چند نفر از طلاب از ایشان خواهش کردیم که حاشیه ملاعبدالله را براى ما بگوید. با استقبال کامل قبول کردند که یادم است، از دوستان، آیت اللّه حاج میرزایدالله دوزدوزانى که الآن از آیات و علماى محترم قم هستند، شرکت مى کردند. تقریباً حاشیه ملاعبدالله را دو سه ماهه که ایشان در تبریز بودند، پیش ایشان خواندیم؛ ولی بقیه مقدمات را عمدتاً پیش آقا میرزاکریم ملایى و بعد «معالم» را هم همچنین.

بخش هاى عمده سیوطى را هم باز پیش آقا میرزاکریم تبریزى خواندم. ایشان چهار پنج تا بیشتر شاگرد نداشت و در واقع درسشان خصوصى بود. مقدارى از جامى را هم باز یادم هست که در نزد ایشان خواندم.

لمعتین را هم در قم خواندم و البته همزمان بخشى از قوانین را هم قم در خدمت آیت الله شیخ مصطفى اعتمادى که «موّضح القوانین» را هم نوشته اند ـ در شرح قوانین ـ خواندم و البته هر وقت که نام «قوانین» مى آید، یاد شعرى مى افتم که مى گوید: «أشاب الصغیر و أفنى الکبیر، قوانین میرزا و شرح الکبیر». مغنى و مطول را هم باید به اینها اضافه کرد؛ البته شاید این ها کتاب هاى خوبى باشند براى کسى که بخواهد در ادبیات تخصص داشته باشد، نه براى کسى که مى خواهد، مقدمه اى بخواند براى فهم و درک تفسیر و فقه و اصول و علوم دیگر...

به هر حال به اقتضاى برنامه تحصیلى حوزه ها من اغلب این کتاب ها را خواندم و در این راستا از محضر اساتید بسیارى استفاده کرده ام. یک قسمت از شرح لمعه را نیز در مدرسه حجتیه پیش آقا میرزاکریم ملایى خواندم که ایشان در آن مدرسه حجره داشت ـ بنده هم آنجا حجره داشتم ـ قسمتى را هم پیش مرحوم آیت الله میرزاباقر مرندى که بعدها از اصحاب خاص آیت اللّه نجفى شد؛ ولی استاد معروفى بود و در صحن کوچک، همیشه تدریس مى کردند و دوستان بى شمارى پیش ایشان تلمّذ مى کردند.

بخشى از مکاسب را هم باز خدمت آقا میرزاباقر استفاده کردم. بخش هاى بعدى مکاسب و رسائل را هم خدمت: آیت الله میرزاعلى مشکینى، حضرت آیت الله ناصر مکارم شیرازى و حضرت آیت الله شیخ جعفر سبحانى استفاده کردم که نوعاً در صحن مطهر یا «مسجد امام حسن عسکرى(ع)» تدریس مى کردند. کتاب درسى بعد از این ها هم، کفایه آخوند خراسانى در اصول بود که جلد اوّل را پیش مرحوم آیت الله آقامیرزا محمد مجاهدى و جلد دوم را پیش مرحوم آیت الله سید محمدباقر طباطبائى معروف به سلطانى که هر دو از مدرسین معروف کفایه بودند، استفاده کردم. آیت الله مجاهدى تبریزى از شاگردان پدر من بود. خیلى مرد ملا، محترم و با غیرت و با همیتى بودند.

در علم کلام، شرح باب حادى عشر را پیش مرحوم آیت الله ستوده که ماه رمضان در مدرسه فیضیه زیر کتابخانه تدریس مى کردند، استفاده کردم؛ چون من اهل منبر نبودم، ماه رمضان ها هم از آن درس هایى که در حوزه شروع مى شد، استفاده مى کردم. «شرح تجرید» را هم همین طور یک قسمتى را در محضر ایشان استفاده کردم.

در فلسفه، نخست منظومه ملاهادى سبزوارى از خدمت حضرت آیت الله سبحانى استفاده کردم. این تقریباً دوره سطح بود. کتاب هاى سطح را پیش این اساتید استفاده کردم. بنده براى به اصطلاح ارزیابى یا بررسى خود، در درس همه آقایان که در حوزه علمیه قم درس خارج مى گفتند، شرکت کردم؛ درس مرحوم آیت الله اراکى، درس مرحوم آیت الله سید محمد محقق داماد، درس مرحوم آیت الله آقا شیخ مرتضى حائرى. اینها را نمى شود گفت: تلمّذ کامل در خدمتشان؛ بلکه ارزیابى بود. همین برنامه را در نجف هم اجرا کردم؛ البته آنجا دو سه ماه بیشتر نبودم و در این مدت، درس مرحوم حضرت آیت الله خویى و آیت الله بجنوردى رفتم و بعد دیدم که محیط و دروس قم برایم بهتر است. با اینکه نجف معروف بود به محفل علم و فقه و فقاهت؛ ولی محیطش محیطى نبود که بنده را راضى کند...

در ایران همان طور که اشاره کردم، درس فقه و اصول آقایان رفتم؛ ولی درس اصول شاید یک دوره کامل خدمت امام خمینى(ره) در مسجد سلماسى تلمّذ کردم. درس فقه مرحوم آیت الله شریعتمدارى هم چندین سال حضور داشتم که تقریرات بخشى از دروس ایشان را در «فقه» نوشته ام که هنوز هم هست.

در مسائل مستحدثه هم از محضر حضرت آیت الله سید محمدصادق روحانى استفاده کردم. یعنى در ماه مبارک رمضان خواهش کردیم، درسى را درباره مسائل جدید از دیدگاه فقهى شروع کنند. خواهش آن از بنده بود؛ ولی طلاب دیگرى هم که در ماه رمضان در قم بودند، حضور یافتند. محصول این دروس «مسائل مستحدثه» در دو جلد تنظیم شد که بارها چاپ شده است.

در درس تفسیر علامه طباطبایى که در مسجد مدرسه حجتیه تدریس مى کردند و بنده هم آنجا مقیم بودم، شرکت داشتم و استفاده مى کردم. باز بحث هاى متفرقه اى از تقریرات درس تفسیر ایشان را دارم که بعداً چون به طور اکمل در المیزان آمده، لزومى نداشت که این ها را پاک نویسى و چاپ کنم. به موازات تفسیر المیزان، اسفار ( مباحث امور عامه ) و بخشى از الهیات شفا را هم پیش مرحوم علامه آقاى طباطبایى ـ که در مسجد سلماسى تدریس مى کردند ـ از محضر ایشان استفاده کردم و البته این نکته را هم به شوخى اشاره کنم، اینجا که حضور در درس آقایان فوق، معنى اش این نیست که انسان همه مسائل را آن طور که باید و شاید مى فهمد و استفاده مى کند؛ ولى حداقل حضور و گوش دادن، به قول مرحوم امام، ثواب داشت.

یک بخشى هم در قم آن ایام بود که الآن نمى دانم هست یا نیست، مجالس دعا و دروس اخلاق بود. یکى درس اخلاق مرحوم آقا شیخ عباس تهرانى که در کتابخانه مدرسه حجتیه روزهاى جمعه داشتند (بعد هم دعاى ندبه). بعداز ظهر جمعه هم نوعاً منزل آیت الله آقاى سید محسن خرازى جمع مى شدیم و دعاى سمات مى خواندیم که جمعى از دوستان و افاضل و بزرگان فعلى در آن شرکت مى کردند. دعاى کمیل را هم که در مسجد حجتیه باز دسته جمعى مى خواندیم که حجت الاسلام والمسلمین ناطق نورى، بنده و آیت الله رضا استادى به اصطلاح «دعاى کمیل خوانان» آن جلسه بودیم.

غیر از آقا شیخ عباس تهرانى که در کتابخانه مدرسه حجتیه درس اخلاق مى گفتند، مرحوم حاج آقا حسین قمى هم در محله چهارمردان در منزلشان، شب هاى جمعه، درس اخلاق و موعظه و نصیحت داشتند که اغلب آنجا هم مى رفتیم.

در درس اخلاق آیت الله آقا سید رضا صدر هم شب هاى پنجشنبه شرکت مى کردم. ایشان مسائل اخلاقى خاصى را مطرح مى کردند؛ مانند: حسد، دروغ، استقامت و امثال این ها را از دیدگاه قرآن و حدیث مورد بررسى قرار مى دادند که بعداً همه این دروسشان به شکل چندین کتاب چاپ شد.3 آنجا از محضر ایشان استفاده مى کردیم.

بعد از آقاى شیخ على پهلوانى(سعادت پرور) که در مدرسه حجتیه حضور داشتند، در اخلاق و عرفان به طور خصوصى، تلمّذ مى کردیم. ایشان اهل عرفان و معنویت بود و در مدرسه حجتیه، هم، حجره آقاى شیخ هادى فقهى بودند. آقاشیخ هادى فقهى همشهرى ما بود و من پیش ایشان مى رفتم و با این تناسب با شیخ على آقا آشنا شدم و ایشان در درس اخلاق خصوصى، گاهى یک شعرى از حافظ مى خواند و آن را شرح مى کرد و گاهى حدیثى و روایتى... بعدها از طریق ایشان وصل شدیم به مرحوم علامه طباطبایى در مسائل عرفان، سیر و سلوک و... این را که اشاره مى کنم، براى آن است که مى گویند: «ریا بعد از عمل» اشکال ندارد!...

مرحوم علامه طباطبایى شاگردانى در این زمینه داشتند که همه شان به طور انفرادى خدمت ایشان مى رسید ند، نه عمومى؛ مثلاً بعد از تفسیر قرآن یا بعد از درس اسفار چند نفرى هر روز یکى، دنبال ایشان مى رفتند و توى راه مسائلى که براى ایشان پیش آمده؛ حتى خواب هایى را که دیده اند، به ایشان نقل مى کردند. از جمله بنده روزى که مى دیدم، کسى نیست، در راه مزاحم ایشان مى شدم و یا دم در منزلشان در کوچه ارک... ایشان به تناسب آن حالاتى که پیش آمده یا خواب هایى که مى دیدیم، با اذکار و اورادى که کلاً از ائمه اطهار(ع) بود، تعلیماتى مى دادند و استفاده مى کردیم... بنده در این مسیر با اشاره به اینکه بعدها به اصطلاح بریدیم، تا مرحله اینکه «قالب مثالى» خود را ببینیم، پیش رفتم؛ ولى بعد یا به علت کسالت یا به علت کم توفیقى، قطع شد همه آن مراحل... که البته اگر قطع نمى شد، اصل این قضیه را هم نقل نمى کردم. مرحله  معنوى بى بدیلى بود..؛ ولی بعد هم همچنان از محضر مرحوم علامه طباطبایى استفاده هاى عام را داشتیم و خدمت ایشان مى رسید یم؛ بالاخص در جمع آورى آثار و مقالات ایشان و دریافت پاسخ سؤالات از ایشان، بنده نقش اساسى داشتم که بعضى از آنها قبلاً چاپ شده و بقیه هم در 24 جلد توسط مؤسسه بوستان کتاب در قم چاپ شده است...

من در مدرسه طالبیه که از اوائل طلبگى همیشه به آنجا مى رفتم، حجره نداشتم و مقیم نشدم؛ ولی در مدرسه مرحوم آیت الله آقا سید عبدالحجت ایروانى که مدرسه صادقیه مى گفتند و در منتهى الیه بازار کفاشان قرار داشت، آنجا چهار ـ پنج ماهى بودم که زمستان بود. زمستان بسیار بسیار سختى بر بنده گذشت؛ چونکه امکانات حرارتى مثل بخارى نفتى هم نداشتیم. من یادم هست که براى فرار از سرما، یک آجر بزرگى را روى یک چراغ نفتى مى گذاشتم داغ داغ مى شد، مى گذاشتم لاى دستمال و در رختخوابم قرار می دادم که سه چهار ساعتى گرم بود.

به هر حال، دیدم وقتى که باید زندگى طلبگى در مدرسه تبریز داشته باشم، چرا به قم نروم؟ به همین دلیل منتقل شدم به قم که بقیه دروس و تحصیلات را اینجا ادامه دادم.

من از همان ابتدا تا بیایم قم، همه دروسم در تبریز بود و در مدارس: طالبیه، صادقیه، حسن پادشاه(صاحب الامر(عج)) به درس و بحث مشغول بودم.

در مدرسه حسن پادشاه آیت الله میرزاقاسم آقا گرگرى4 پیش نماز بودند. آیت الله حاج میرزا محمود دوزدوزانى، ابوى آیت الله حاج میرزامحسن دوزدوزانى نظارت و اشرافى بر آن مدرسه داشتند و بعضى فضلا هم آنجا تدریس مى کردند و یک آقاى سید ى بود اردبیلى که اسمش را الآن به خاطر نمى آورم. درس معالم یا لمعه مى گفتند. به درس ایشان هم یک مدتى رفتم؛ ولی در آن مدرسه ها اقامت نداشتم ـ جز چند ماه در مدرسه صادقیه ـ البته منزل هم داشتیم. منزل ابوى بود که در آن هم سهمى داشتم. والده هم در آنجا ساکن بود و ما مى رفتیم پیش او. این خلاصه اى در رابطه با سکونت در تبریز تا آمدن به قم...

اما اینکه هنگام ورود به قم و به حوزه، آینده خود را چگونه مى دیدم؟ خوب یک طلبه جوانى که قصد تحصیل علوم دارد و علاقه و شوق دارد، جز به تحصیل و کسب علم به فکر دیگرى نیست؛ نه مادى و نه غیرمادى و لذا از همان اوان ورود، با اینکه بنده شرح لمعه یا رسائل مى خواندم، گاهى به درس خارج مرحوم آیت الله العظمی آقاى بروجردى هم مى رفتم تا ببینم ایشان چه مى فرماید؟ البته نه مرتب؛ ولی روى علاقه. گاهى مى رفتم ببینم درس خارج یعنى چى؟ یعنى برنامه درسى و تحصیلى ام نبود. به طور کلى من آینده را فقط در خواندن و تحصیل مى دیدم. من به فکر این بودم که فقیهى بشوم و مرجعى بشوم، طبق آرزوى هر طلبه اى که وارد قم مى شود! ولى این هدفم، بعدها تغییر یافت و یادم هست که مرحوم آیت الله کاشانى به طور ناخودآگاه نقش اساسى در این زمینه و تغییر فکر و تغییر مسیر تحصیلى من داشتند.

... من یک روز خدمت شان رسید م ـ با مرحوم آقاى على حجتى کرمانى ـ در خاطرات مربوط به آیت الله کاشانى اگر برسیم به تفصیل خواهم گفت ـ به ایشان گفتم که آقا شما که فقه و فقاهت تان مورد قبول همه علماى نجف و بزرگان علما بوده و اگر مى ماندید، بى تردید یکى از مراجع مسلم جهان تشیع بودید، چرا نماندید؟ چرا رساله عملیّه ننوشتید؟ و چرا در این مسیر حرکت نکردید؟ ایشان فرمودند که بى سوات ـ تکیه کلام شان بى سواد بود ـ «بدبختى مسلمین از نبودن رساله عملیه نیست. این همه ما در نجف، قم، مشهد و تهران رساله عملیه داریم. اگر با عمل به این ها امور مسلمین اصلاح مى شد، تا حال اصلاح شده بود و لذا من نخواستم، رساله اى بر رساله هاى موجود اضافه شود. آن کسى که مى خواهد به رساله عملیه عمل کند، همه جا موجود است. برود از این آقایان تقلید کند... من نجات اسلام و مسلمین را در بیرون راندن سگ هاى انگلیسى ـ تعبیر همیشگى ایشان در مورد انگلیسى ها بود ـ از ایران و کشورهاى اسلامى مى دانم...» و در همین راستا بود که در عراق علیه استعمارگران اشغالگر انگلیسى جنگیدند و همراه آیت الله سید محمدتقى خوانسارى، محکوم به اعدام شدند که ایشان به ایران فرار کرد و مرحوم آقاى خوانسارى دستگیر و به هند تبعید گردید.

ایشان در ادامه مبارزه با استعمار، در ایران هم که انگلیسى ها حاکم شده بودند، به مبارزه برخاست و آنها را از ایران بیرون کرد؛ ولی دیدید که حکومت ملى گراهاى آقاى دکتر مصدق با ایشان چه رفتارى کرد؟

برداشت من از سخن آیت الله کاشانى این بود که در مسیر خدمت به اسلام و مسلمین، فقط رساله عملیه نمى تواند نجات بخش باشد و این هشدار عملى، مرا در واقع تکان داد. آمدم فکر کردم که نباید خیلى دنبال این بروم که حتماً فقیه معروفى بشوم یا مرجع تقلید بشوم..؛ البته فقه و اصول و علوم رسمى حوزه را تقریباً به طور کامل خواندم ـ همه اینهایى که هست ـ درس خارج فقه و اصول هم رفتم، به اندازه اى که مورد نیازم بود؛ اما انگیزه  تخصص فقاهتى، مرجعیت و صاحب رساله شدن، از بین رفت و لذا نرفتم دنبال آن؛ البته اخیراً دیدم که چند نفر از دوستان هم دوره اى و هم بحث ما، رساله عملیه شان درآمده است که ان شاءالله مبارک باشد!!!.

قم که آمدم، در مدرسه فیضیه آیت الله سبحانى که بعضى از تلامیذشان در آن جا حجره داشتند، سفارش کردند و من چند ماهى میهمان آنها شدم تا اینکه در مدرسه حجتیه در حجره یکى از طلاب آذرى به نام آقامیرزا حیدر که طلبه ساکت و سالم و متهجّدى بود، ساکن و با ایشان هم حجره شدم و این، در زمان حیات آیت الله آقاى بروجردى بود و باز قبلاً اشاره کردم که ماهیانه مبلغ 30 تومان، یکى از همسایگان ما از تبریز، براى من مى فرستاد که با آن امرار معاش مى کردم؛ یعنى با یک تک تومانى در روز!

بدون اینکه شهریه بگیرم؛ چون هنوز امتحان نداده بودم. من سطح مى خواندم و امتحان حوزه را از «لمعه» به بالا ظاهراً مى گرفتند. بعد که به مرحله سطوح عالیه ظاهراً به رسائل و مکاسب رسید م، امتحان دادم و تا آنجایى که یادم هست، آیت الله آقامیرزا باقر مرندى که از اساتید ما بود و آیت الله شیخ على صافى هم جزء ممتحنین بودند و یک آقاى دیگرى که الآن اسم شریف شان یادم نیست، از مباحث هر دو کتاب ـ رسائل و مکاسب ـ امتحان گرفتند و من طبق نظر آن ها امتحان دادم و از برخورد و پرسش آن ها و پاسخ هاى بنده و خواندن و شرح بخشى از صفحه اى که باز کرده بودند، فهمیدم که قبول هستم؛ ولی روزى که براى اولین بار رفتم شهریه بگیرم، جلوى همه طلاب آقاى حاج محمدحسین احسن مسئول امور مالى دفترآقاى بروجردى گفت که اسم شما نیست و این خیلى براى من سنگین بود؛ یعنى که ما مردود شدیم! البته آمدم و نزد آقایان ممتحنین رفتم و این آقایان را دیدم و پرسید م که آیا شما ما را رد کردید؟ گفتند نه! ما نمره امتحان شما را مثبت، با درجه خوب نوشته ایم... بعد برگشتم آقاى حاج محمدحسین احسن را پیدا کردم و گفتم که آقا، آقایان این جورى مى گویند؟ دفتر را مجدداً باز کرد، دید نام سید هادى نیست و آن دفتر را به من نشان داد و گفت مى بینى اسم شما نیست؟ بعد پرسید : شما عبدالهادى هستید یا هادى؟ گفتم: هادى هستم. گفت: صبر کنید عبدالهادى را هم من نگاه کنم. حرف(ع) و عبدالهادى را نگاه کرد، دید که نام مرا عبدالهادى نوشته اند. به نظرم ده تومانى شهریه از آن تاریخ به بعد به ما دادند.

عمامه گذارى بنده برمى گردد، به دوره اى که گلستان و اینها را مى خواندم و اشاره کردم که پدرم فرمود: لباس چه مى خواهى؟ گفتم: عبا و قبا و عمامه! و ایشان پارچه لباس روحانى برایم خریدند؛ البته لباس روحانى نو همان سرى اول بود؛ چون بعدش هرچه به ما دادند. لباس هاى دست دوم خودشان بود که کوچک و کوتاه مى کردند و مى دادند به ما، تا بپوشیم! در مورد منبر هم باید بگویم که من اصلاً منبر نرفتم و مطلقاً به مفهوم مصطلح منبرى بودن، سخنرانى نداشتم؛ یعنى از اول به این موضوع علاقه اى نداشتم... آن مقدمه چینى و مؤخره سازى و آنکه آخرش به اضطرار یا اجبار، باید آدم با صداى بلند خوب یا بد، مثلاً روضه اى بخواند، برایم جالب نبود و مرا به خود جذب نکرده بود؛ البته صدایم خوب بود؛ ولی بنده علاقه به این امر نداشتم؛ ولی سخنرانى در محافل دانشجویى، دانشگاهى، چه در ایران و چه در خارج از ایران، همیشه و از همان اوان که آغاز آن در نخستین جلسه انجمن اسلامى دانشجویان دانشگاه تبریز بود که خود بنده در تأسیس آن نقش داشتم و بعد هم در سمینارها و کنفرانس هاى داخلى و خارجى، ادامه یافت؛ اما هیچ کدام خصوصیات «منبر مصطلح» را نداشت.

اجازات در مورد امور حسبیه تقریباً از همه آقایان مراجع قم و مشهد و نجف دارم. از حضرت امام خمینى(ره)، مرحوم آیت الله خویى، آیت الله میلانى، آیت الله شریعتمدارى، در امور حسبیه؛ یعنى در کلیه امورى که منوط به اجازه حاکم شرع و مجتهد جامع الشرایط است.

اجازه روایى و حدیث هم، از مرحوم آیت الله آقانجفى دو تا دارم. یکى مکتوب و در یک صفحه است و دیگرى یک کتابچه اى است که ایشان چاپ کرده اند که در آن جزوه ایشان از یکصدنفر از شخصیت هاى علمى سنى و شیعه اجازه نقل حدیث و روایت دادند و در آن جزوه هم، از طرق مزبور، به حقیر اجازه نقل حدیث داده اند. اجازه نامه اى هم در این زمینه از مرحوم آیت الله شیخ آقابزرگ تهرانى دارم.

در اخذ این اجازه داستانى دارم که در اینجا بى مناسبت نیست آن را نقل مى کنم.

من وقتى در نجف خدمت ایشان رفتم و در کتابخانه شان ملاقاتشان کردم و درخواست اجازه نقل حدیث کردم، ایشان نام و فامیلى مرا پرسید ند. وقتى گفتم:.. خسروشاهى، فرمودند: ما در تبریز یک آقاى سید مرتضى آقا خسروشاهى داشتیم که دیگر از ایشان خبرى ندارم. شما ایشان را مى شناسید ؟ گفتم: ایشان پدر من بود. خیلى خوشحال شد از اینکه روحانیت از این سلسله قطع نشده است؛ من گفتم: غیر از من دو تا اخوى دیگر هم داریم که آنها آیت الله هستند، عالمند و مجتهد و صاحب رساله.. ایشان به جاى اینکه اجازه نامه اى بنویسند و به من بدهند، گفتند: قبل از هر چیز من باید شرح حال آنها را بنویسم و بعد اجازه نامه را... از علاقه عجیب و پشتکار ایشان تعجب کردم. این پیرمرد با اینکه با قدى خمیده راه مى رفت، بلند شد و آن مجلد مخطوط از «نقباء البشر» را از روى قفسه کتاب ها پائین آورد ـ یادم نیست کدام جلد بود ـ و نخست شرح حال مرحوم آقاى سید ابوالفضل خسروشاهى را بر آن اضافه کرد. تاریخ حیاتش و غیره را من گفتم و بعد اطلاعات مربوط به آقاى سید احمد را نوشت...؛ یعنى مرحوم شیخ آقابزرگ اول آنها را نوشتند و بعد یک اجازه نامه خیلى محکمى لطف کردند.

بعدها به تناسب اینکه اخذ امتیاز مجله در رژیم قبلى، منوط به داشتن لیسانس یا فوق لیسانس یا اجتهاد بود، با اینکه دنبال این مسئله من نبودم و قصد ادعاى اجتهاد و رساله نوشتن نداشتم یا بخواهم آن ها را به این و آن نشان بدهم و شاید بگویم که در طول این مدت سى، چهل ساله اجازه نامه هایم را به هیچ کسى نشان نداده ام و چون نیاز مالى هم نداشتم، بگویم حاج آقاى فلان این اجازه نامه ها را من دارم؛ از این لحاظ لزومى نداشت، بگویم که من این اجازه ها را دارم.

به هر حال اجازه اجتهاد اول را مرحوم آیت الله آقاى حاج شیخ ابوالفضل زاهدى دادند. بعد همان اجازه را مرحوم آیت الله آقا سید احمد زنجانى امضا کردند. بعد آن، دیدم که خط مرحوم آیت الله زاهدى یک کمى کج و معوج است؛ بنابراین با خط زیباى دیگرى نوشته شد و آن اجازه نامه را تکمیل کردم که حجج و آیات: زاهدى، زنجانى و مرتضى حائرى، شیخ عبدالجواد جبل عاملى هم آن را امضا کردند.

آیت الله شیخ عبدالجواد، خیلى شخصیت محترم و باتقوا و مرد ملایى بود و سپس آیت الله آقا سید صادق روحانى هم، اجازه اجتهاد صادر کردند و بعد آن اجازه را آیت الله شریعتمدارى هم امضا کردند. «صح ما رقم والامر کما رقم»... بعد از آن هم، همان را مرحوم آیت الله حاج شیخ مرتضى حائرى تصدیق و تأیید کردند. اجازات اجتهاد بنده از این آقایان است و ظاهراً هم براى هر ادعایى! کافى باشد...

..................

پی نوشت ها

1. در تاریخ انجام مصاحبه ایشان در قید حیات بودند؛

2. کتاب «زندگانى من» چاپ تهران، 1322 ش؛

3. این کتاب ها به اهتمام داماد ایشان، حجت الاسلام والمسلمین آقاى سید باقر خسروشاهى از سوى «بوستان کتاب» قم تجدید چاپ شده است؛

4. آیت الله حاج میرزاابوالقاسم گرگرى در سال 1282 در روستاى لیوارجان، از توابع شهرستان جلفا متولد شد و در تبریز از محضر آیت الله میرزا صادق آقا مجتهد تبریزى و آیت الله میرزا ابوالحسن انگجى کسب فیض نمود و در نجف نیز، از محضر آیت الله شیخ هادى تهرانى بهره برد. سپس به تبریز برگشت و به خدمات دینى و تدریس در حوزه پرداخت. او فقیهى عادل، مجتهدى مسلم، استادى ممتاز و در بین علما و مردم معروف به فضل و تقوا بود. وى قبل از پیروزى انقلاب اسلامى به همراه علماى تبریز حرکت هاى قابل توجهى علیه برخى از برنامه هاى رژیم شاه از جمله انجمن هاى ایالتى و ولایتى داشت. آیت الله گرگرى در سن 102 سالگى، در 7 شعبان 1389 ق در تبریز درگذشت. ر. ک به «سرگذشت آیت الله انگجى»، چاپ قم، صص 217 ـ 214؛

ادامه دارد...

تعداد نظرات : 0 نظر

ارسال نظر

0/700
Change the CAPTCHA code
قوانین ارسال نظر